دست ات را به من بده !
دست های تو با من آشناست…
ای دیر یافته با تو سخن می گویم!
به سان ابر که با توفان،
به سان علف که با صحرا،
به سان باران که با دریا،
به سان پرنده که با بهار،
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید…
زیرا که من،
ریشه های تورا دریافته ام…
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست…
هر وقت دلت را زدند از سیاهیِ چادرت ،
سیاهیِ کعبه را به یاد بیاور که همرنگِ توست ،
*بـانویـِـ همرنگـِ خانـهـ ی خـدا*
افـتخـــــار کــن به رنگِ چــــادرت
که همرنگِ چـادرِ خانـه ی خداست . . .
نمیدونم چه حکمتیه که دهه پنجاهی ها تا یه مدت دیگه نوه شون به دنیا میاد.
دهه هفتادی ها همه ازدواج کردن اما دهه شصتی ها نه زن می گیرن نه شوهر می کنن.
واقعا چه حکمتی توشه خدا می دونه..
به که دل باید بست؟ به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت همه از کینه پر است.
هیچ کس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید…!
نیست یک تن،که در این ره غم آلود،قدمی را به محبت پوید…
سبقت از سایه ها به بیشتر دویدن نیست
به سوی نور که باشی سایه ها در پس تواند حتی آنگاه که ایستاده ایی . . .
من زندگیمو باختم حاج آقا
منو از حبس می ترسونی؟
برو از خدا بترس
<< دیالوگ به یاد ماندنی شهاب حسینی در جدایی نادر از سیمین >>
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی
کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی
زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛
یعنی، راستش، چه طور بگویم؟ دلم میخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد...
دو تا جوجه عاشق همدیگه می شن .
همش با هم بودن .
اما وقتی بزرگ می شن هر دو تا
خروس می شن !
.
.
.
.
.
.
.
نکته ی
اخلاقی : تا وقتی جوجه ای عاشق نشو !