وقتی با خانواده هستی لبخند بزن...چون خیلی ها در آرزوی خانواده هستند
و خیلی ها در ارزوی اینن که جای تو باشن
خیلی شرح داشت ...
ولی گاهی فقط باید نگاه کرد
به عمق یک درد
مثل یک تابلوی نقاشی
گاهی یک تصویر بیشتر از یک کتاب ،حرف دارد برای گفتن...
بودا به دهی سفر کرد ...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
دلم تنگه . . . .
اگه یه روز یه دختر داشته باشم ...
به دخترم پول تو جیبی نمیدم، تا یواش از پشت سرم بیاد
دستاشو حلقه کنه دور گردنم، موهاشم بخوره تو صورتم
در ِ گوشم پچ پچ کنه
بگه بابایی بهم پول میدی ؟
داریم با بچه ها میریم بیرون ...
موهاشو بزنم کنار .
ماچش کنم ،
بگم برو از جیبم وردار بابایی
به خاطر دخترم هم که شده ، یه روزی بابا میشم !
بعضی ازپسرا هستن فک میکنن اگه وسط دعوا داد بزنن ترسناک میشن!
یکی نیست بگه آخه عزیزمن تو با
اون دماغ عملیت و اون ابروهای برداشته جیگرمنی!
میگویند : "مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو.
چه محشری می شوند!
"اینشتین”در جواب نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه محشری می شود!
ولی این یک روی سکه است،
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
چه زیبا نقش بازی می کنیم
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم
حتی خدا هم از
آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است…