بودا به دهی سفر کرد ...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
ای بابا دم بودا گرم منم میخوام چند سال ب دوستام همین و ثابت بکنم ولی هی میگن نچ از بس خر هستن مگه میشه هرزگی خودش تنها باشه
کم بخند یونس