بدترین قسمت ماجرا اینجاست که من طوری زندگی میکردم که جامعه از من انتظار داشت. اینکه کار مطمئنی پیدا کنم و سخت کار کنم ، پلههای ترقی را بالا بروم.
نمیدانم شما چطور هستید اما درمورد من، این رفتارهای درست، همه لذت زندگی را برایم نابود کرد.
تصور کنید که در وجودی که راضیتان نمیکند، گیر افتاده باشید. وقت باارزشتان را به انجام کارهایی تلف کنید که واقعاً دوست ندارید. و از اینکه بخواهید این خاص بودنتان را اعلام کنید بترسید. آخرهفتهها خوش بگذرانید و از رسیدن هفته بعد واهمه داشته باشید. شاید لازم به تجسم کردنش نباشد؛ شاید زندگی شما هم دقیقاً شبیه به من باشد..
بقیه در ادامه..