دوستی، با یک زن بازیگر معروف
که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و
شوهر غبطه میخوردند، آن ها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج
کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که
دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم کنجکاو از او میپرسند: فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟ دوستم
با قاطعیت به آنها جواب داد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی می شد و
فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام این طور نیست.
به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
میگویند زنها به خاطر زیبا
بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته
باشید، آن ها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن"
همان عشق است..
بترسید از گناه در حضور شاهد
آن هم شاهدی که فردا خودش "قاضی" است . . .
نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین
که آدمی پای برشرافت خود گذارد . . .
بهترین آدم های زندگی، همان کسانى هستند که
وقتی کنارشان می نشینی چایی ات سرد می شود و دلت گرم…
انسانها دو دسته اند:
یا تن به تجربه می دهند یا به تقدیر.پیشانی اش لم بدهد و برای فردایش آرزوهای خوب بکند یا اینکه روی ستون پاهایش بایستد وتجربه کند تا رسیدن.
وهر بادام تجربه ای، گاهی تلخ گاهی شیرین. ازکودکی که پای درخت نشسته بپرسید، که ارزش دارد در پی اکتشاف بادام های شیرین
گاهی، فقط گاهی کاممان تلخ شود…
زندگی مثل اون قلعه ایه که تو ساحل با شن می سازیم
هرچقدر هم که قشنگ باشه …
هرچقدر هم که براش وقت گذاشته باشیم …
موقع برگشت نمی تونیم با خودمون ببریم ، باید همونجا بذاریمش و بریم..
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند...