دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو

بال هایت راکجاگذاشتی ؟؟؟


پرنده بر شانه ی انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نیستم.

تو نمی توانی بر روی شانه ی من آشیانه بسازی .

پرنده گفت : من فرق آدم ها و در خت ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود ...

  پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندیدید.

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست

چیست .شاید یک آبی دور . اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که بال زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت

است ، اما اگر تمرین نکندفراموشش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای

سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان ، هر دو برای تو

بود ولی تو آسمان را ندیدی .

راستس عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست ........

نظرات 1 + ارسال نظر
هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ق.ظ http://hengameharjomand.blogsky.com/



بالهام و میخوام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد