جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش
در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
این پست رو از دست ندید..
تا آخر بخونید..
سخن خود را با کسانی آغاز می کنم:
که در ادای نماز سستی میکنند-زکات را خسارت می پندارند-قرآن را مهجور قرار داده اند-دروغ را پیشه و حرفه شان کرده اند-بت های داخل را به عبادت گرفته اند-والدین را عاق شده اند-در دریای معاصی و گناه غوطه ورند-شب را بر موسیقی و تماشای فیلم و غفلت بخواب می روند وصبح نیز با این حالت از خواب بیدار میشوند..
نماز صبح شان را فدای شب زنده داری وجلسات عیش شبانه می شود..
سخنم با غرق شدگانی است که نام فوتبالیست های دنیا و روز تولد آنها را از حفظ اند و از زندگی رسول خدا {ص} و اصحاب و یاران او غافلند..
بقیه در ادامه..
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود.
من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم.
اواسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: