دل نوشته

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو
دل نوشته

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو

تلنگر

این پست رو از دست ندید..

تا آخر بخونید..



سخن خود را با کسانی آغاز می کنم:

که در ادای نماز سستی میکنند-زکات را خسارت می پندارند-قرآن را مهجور قرار داده اند-دروغ را پیشه و حرفه شان کرده اند-بت های داخل را به عبادت گرفته اند-والدین را عاق شده اند-در دریای معاصی و گناه غوطه ورند-شب را بر موسیقی و تماشای فیلم و غفلت بخواب می روند وصبح نیز با این حالت از خواب بیدار میشوند..

نماز صبح شان را فدای شب زنده داری  وجلسات عیش شبانه می شود..

سخنم با غرق شدگانی است که نام فوتبالیست های دنیا و روز تولد آنها را از حفظ اند و از زندگی رسول خدا {ص} و اصحاب و یاران او غافلند..


بقیه در ادامه..

سخن با افراد غافلی است که  هم و غم خود را دنیای ناچیز قرار داده اند..سخن با بدعت گذارانی است که اسلام از آنها بیزار و آنها از اسلام به دورند-سخن با افرادی است که با دست خویش دوستان را به خاک گور می سپارند و خود از گور و مرگ غافلند.سخن با مردان و زنانی است که لباس فاخر می پوشند و از لباس قبر فراموشند.

آری با کسانی که برای زندگی دنیا توشه جمع می کنند و از زاد آخرت فراموشند.از خشم بندگان می ترسند ولی از خشم خدای قادر و قهار غافلند،به قبر و عذاب او،به قیامت و اهوال آن،به حساب و میزان،ایمان دارند ولی برای آن روز تلاش نمی کنند..

 

 

خبر:

 

آیا شنیده ای ؟؟؟ آقای ... تصادف کرده ...

نه!!! متاسفانه فوت شده ...

افکار و سوالات متعددی مرا تکان داد،راستی دوستم هفته قبل نه،همین دیروز،با من بود،سالم و تندرست و اینک کجاست..؟

 

مرگ،عالم بعد از مرگ،سکرات،تهدیدات بعد از مرگ،بشارت ها،بهشت،جهنم،پل صراط،میزان و ...

 

بعضی ها میگویند مرگ وسکرات سخت وشدید است و بعضی ها میگویند،نه،مرگ چیزی نیست که از آن بترسیم.وبرخی میگویند ما از مرگ نمیترسیم ولی از اعمال خود میترسیم وبرخی دیگر کاملا غافلند، گویا هرگز نخواهند مرد،ساختمان هایی را بنا می کنند،که تا 1000سال استوار بماند.

به تفکر عمیقی فرو رفتم راستی آن ثانیه و دقایقی که در قبر گذارده شوم،از تاریکی وظلمت آن،از وحشت تنهایی،از اینکه مونسی و رفیقی نخواهد بود،از سوال نکیر ومنکر،آیا میتوانم جوابگو باشم..؟

از قبر که حفره ای از جهنم یا قطعه ای از بهشت خواهد بود،از خانه ی زیبایی که باید ترک کنم،از خانواد ای که فراموشم میکنند و زندگی خود را بدون من ادامه می دهند،از فرزندانم که دارایی ام را چگونه و کجا مصرف می کنند.

آری! به دوستان عزیزی که بخاطر آنها عبادت خدا را ترک کرده ،مال و وقت عزیز خود را با آنها به تفریح و عیش و نوش گذراندم.


بعد از من چه خواهند کرد آیا هر روز به یاد من خواهند بود؟ برایم گریه خواهند کرد؟ یا مسخره ام می کنند.

به منصب و مقام و کرسی خود که به دیگران واگذار کردم،به مال و شهرتی که از این کرسی کسب کردم و از آن استفاده نکردم .به کودکانم که در آغوش خود آنها را می گرفتم وبعد از امروز آغوش من برایشان باز نخواهد بود و خنده هایشان را نخواهم شنید.شادی و بازی آنها را نخواهم دید.

 

به وقت و فرصت هایی فکر کردم که به سادگی به هدر دادم و از آنها برای امروز استفاده نکردم،به فرصت های طلایی، که باید نماز میخواندم ،روزه می گرفتم و به فرزندانم که به آنها باید علم می آموختم و نیاموختم،

به حقوقی که ضایع کردم و به جلسات غیبت و سخن چینی های خودم که نباید می کردم وبه یتیمانی که باید کمک می کردم، ولی نکردم،به مسلمانانی که باید مشکلات آنها را برطرف می کردم ولی اهمی ندادم ،به زنان ودخترانم،که می بایست حجاب و اسلام را به آنها می آموختم و نیاموختم.

 

آری فرزندانم،جگر گوشه هایم ،یا بهتر بگویم دشمن  اموال و ثروتم که بعد از من غارت می کنند..و یک ریال آنرا برای شادی روح پدرشان صدقه نمیکنند،شاید چند فحش نیز نثارم کنند که چرا ثروت بیشتری برایشان جمع نکردند.

 

نمی دانم،دیگر به چه فکر کنم،به کارهایی که میتوانستم انجام بدهم اما ندادم .به اموال و ثروتی که با قسم دروغ،فریب و کلاهبرداری جمع کرده ام ،چقدر مصائب و مشکلات را برای جمع آوری آنها به جان خریدم..

چقدر سرما و گرما را تحمل کردم. واینک دیگران بدون رنج و مشقت آنها را صاحب میشوند،کاش می شد آنها را نیز با من دفن می کردند.

به تمام سالهایی که گذشته،دقایقی که دیگر در دستم نیست،به جوانی و شادابی ای که داشتم ،به موهای سیاه و چهره صاف و درخشان جوانی ام،که فریب انها را خوردم و گمان کردم که در جوانی مرگ به سراغم نخواهد آمد.

نوار زندگی ام پیش رویم بود،همه ی اعمالم را می دیدم،در همین افکار ناگهان از جا پریدم.بلند شدم،و با خوشحالی خدا را سپاس گفتم.هنوز زنده هستم و وقت دارم تا بسوی پروردگارم رجوع کنم،بر گذشته هایم توبه کنم و مسیر زندگی خود را برگردانم به گونه ای که بر افکار گذشته ام افسوس نخورم.

 

 

و آن روز خواهد آمد..

 

آری آن روز خواهد آمد که پرده های غیب را از جلوی دیدگانت کنار میزنند،ملک الموت با هیبت برای قبض روح تو نزول میکند،آری به آن لحظه بیندیش که چون پلک هایت برای همیشه روی هم گذاشته شوند وکالبد و جسد بی تحرک و جامد تو را به غسالخانه ببرند و آن روز تو هیچ قدرتی بر جسدت نخواهی داشت..دیگران

تو را می شویند..


اگر بگویند فردا خواهی مرد،چه میکنی..؟

 

اگر ثروت و ساختمان های یک شهر را به تو ببخشند آیا خوشحال می شوی..؟

اگر تو را حاکم آن مملکت قرار دهند آیا قبول می کنی..؟

اگر بهترین لحظات و خوش ترین برنامه ها را اجرا کنند،شاد می شوی..؟

اگر بهترین غذا و خوردنیها را برایت آماده کنند،می خوری..؟

اگر بهترین فیلم و موسیقی را بیاورند گوش می دهی..؟

اگر بهترین سینما و چهره را به تو عطا کنند،در آینه به آن می نگری..؟

 

گمان کن مرده ای  و اهل و فرزندان بر تو گریه میکنند.

گمان کن که در غسالخانه،مرده شور تو را غسل می دهد.

گمان کن که بر تو سدر و کافور می ریزند و تو را خوش بو می کنند.

گمان کن لباس های تنت را کنده و کفن سفید برتو انداخته اند.

گمان کن تو را در تابوت گذاشته و چهار طرف آنرا گرفته و بسوی قبرستان می برند..

گمان کن امام بر تو نماز میت میخواند و آخرین تکبیرات را ادا میکند.

گمان کن تو را در قبر گذاشته و خشت بر دروازه آن می گذارند.

گمان کن برتو خاک میریزند.

گمان کن اینک در قبر،تنها و بیکس در تاریکی آن مکان دراز کشیده ای..

گمان کن اینک نکیر و منکر از تو سوال میکنند..یقین کن که این سلسله کارها و عملیات را روزی تجربه خواهی کرد،همانگونه که دوستان تو،جلوتر از تو و پادشاهان و قدرتمندان تجربه کردند و ما هر روز به این اصل مکتوب نزدیک تر می شویم.


قدم به قدم،سال به سال،ماه به ماه،هفته به هفته ،ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه و تمام..(قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم)


(پس دوست من ،هیچ کار خیری را به فردا مینداز)

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ق.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

وای برما!
وای برما!
کاش کوتاهی نکنیم...
یونس جان مرسی از این پست...
اگرچه بعد از کلی کارو ترجمه به شدت خسته بودم واین پست کمی بشتر غمگینم کرد اما خوشحالم که این پست رو گذاشتید...
این تلنگرهارو باید هر ثانیه به خودمون بزنیم...چرا انقدر خوامون سنگینه؟
چرا؟
خدا مارو در حریم امن خودش حفظ کنه

گاهی این جور تلنگر ها لازمه..تا یکم یاد اون بالایی هم بیفتیم..
مرسی از حضورت دوست عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد