جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش
در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازیحرف های مافوق اثری نداشت و ...سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساندافسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتیسرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشتمنظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی..
خیلی قشنگ بود. مرسی
شما قشنگ میبینید..بازم به ما سربزنید
حس قشنگیه .
معلومه انسانیت هنوز زندس
همینطوره..
چقدر زیبا بود این داستان....
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی...جمله ی پرمفهومی بود....