دل نوشته

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو
دل نوشته

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو

یک داستان تکان دهنده


طمع دکتر

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت، با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید، من پول رو تا شب براتون میارم.

پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیاندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد، همان دکتر، سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید..


پ.ن:امان از طمع آدم ها...

نظرات 4 + ارسال نظر
هنگامه جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ق.ظ

گررررررررررررررررریه

افسووووووووووووووووووس

آره...گریه هم داره...

رویا جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:00 ق.ظ

داداش خیلی باحالی

به به ...آبجی ما هم اینجاست...آخر یاد داداشت افتادی..؟!!!
با مرام...نا سلامتی هر روز آپیما...

ندای باران جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ب.ظ http://nedaye-baran.blogsky.com

حداقلش اینه که دیگه این کارو تکرار نمیکنه

آره..ولی دیگه فرقی به حالش نمیکنه...نوش دارو پس از مرگ سهرابه

مینو شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ http://suncity2000.blogsky.com

بیا اونوقت گیر بدین دکتر شم بیا دیگه وای نه خدا نکنه
اصلا میخوام معلم شم شغل انبیاست دیگه

مینو جان..آدم تو هرجایی،تو هر شغلی که هست باید وجدان و یه کم انصاف داشته باشه...
***
معلمی هم خیلی خوبه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد