روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در ______________ روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:شما برای چی می نویسید استاد؟ برنارد شاو جواب داد:برای یک لقمه نان
اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله . من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما
هستید.
نویسنده جوان برآشفت که:متاسفم . برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم .
برنارد شاو گفت:عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم..