خداوندا
مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم
وگرنه این چه نمازی بود که من باتو
نشسته روی به محراب و دل به بازارم . . . ؟
زندگی مثل اون قلعه ایه که تو ساحل با شن می سازیم
هرچقدر هم که قشنگ باشه …
هرچقدر هم که براش وقت گذاشته باشیم …
موقع برگشت نمی تونیم با خودمون ببریم ، باید همونجا بذاریمش و بریم..
این روزها دلم که می گیرد نگرانت می شوم
و می دانم اینهمه ابر را برای قشنگی گوشه ی آسمان نگذاشته اند…
دست ات را به من بده !
دست های تو با من آشناست…
ای دیر یافته با تو سخن می گویم!
به سان ابر که با توفان،
به سان علف که با صحرا،
به سان باران که با دریا،
به سان پرنده که با بهار،
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید…
زیرا که من،
ریشه های تورا دریافته ام…
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست…
به که دل باید بست؟ به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت همه از کینه پر است.
هیچ کس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید…!
نیست یک تن،که در این ره غم آلود،قدمی را به محبت پوید…
دل خوش از آنیم که حج میرویم